در خانه پدرش زندگی میکند، مغازه اش اجارهای است. درآمدش همین حقوق روزانه حاصل از کار پیرایشگری است. ماشینی قدیمیدارد که خرج میتراشد. فراخوان کمک به جنگ زدگان فلسطین و لبنان که داده شد، همسرش گردنبد و دخترش گوشواره طلا را بردند و هدیه دادند.
دلش هوای کربلا داشت. سفری ارزان قیمت برایش فراهم شد؛ اما باز هم پولش برای زیارت خانوادگی کافی نبود. گفت: آخر شب، مشتری داشتم و بعدش باید میرفتم خانه. طرف تازه از کربلا آمده بود. گفتم: من همانشاءالله به زودی میروم. حرف دیگری نزدم. گفت: چه خوب!
موقع رفتن، هزینه سلمانی را با کارتخوان کشید. بعد یک اسکناس هم گذاشت توی جیبم گفت: خرج سفر. سوار ماشین که شدم از سر کنجکاوی، پولی که داده بود را از جیبم در آوردم و نگاه کردم. یک اسکناس صد دلاری بود؛ درست به همان میزان که کم داشتم.
یادش آوردم یک بار جملهای را به من گفته بود: اهل بیت هیچ وقت زیر دِین کسی باقی نمیمانند. مطمئنم همه پولهایی که برای خدا داد جبران میشود.