مادرش که نه، او را در هفت سالگی از دست داده بود، خاله اش به نیابت از مادر نشسته بود زیر پایش بلکه راضی شود زن بگیرد. میگفت: من که همه اش میروم و میآیم، باشد برای بعد. خاله خسته نمیشد. باز هم اصرار میکرد. دفعه آخر گفت: این بار که برگردم دیگر نمیروم. همین جا میمانم. برگشت و ماند. سر قولش بود. از روی لباس فرمش شناسایی شد. درست همانطور که در وصیتنامه اش نوشته بود: "وقتی بدن پاره پاره مرا آوردند، وصیت میکنم لباسهای رزم را از بدنم بیرون نیاورید و با همان لباسهای خون آلود دفنم کنید؛ زیرا میخواهم همانگونه که بدنم خونین است نزد خدا بروم که آنها را ارج مینهد."