وقتی مؤذن به شهر بازگشت
حسن درستی نماز را دوست میداشت. بازی فوتبال هم اگر بود، صدای اذان را میشنید راهش را میکشید میرفت مسجد. از ابتدای جوانی شد مؤذن مسجد محل. صبحها زمستان بود یا تابستان قبل از اذان بلند میشد میرفت مسجد و اذان میگفت. در مسجد محلشان نماز جماعت صبح برقرار نبود. اذانش که تمام میشد با دوچرخه خودش را میرساند پانصد متر آن طرف تر مسجد دیگری نماز جماعت میخواند. مادر از سر دلسوزی گفت: چه کاری است حالا خودت را زحمت میاندازی؛ این وقت صبح میروی مسجد برای اذان. گفت: حتی اگر یک نفر با صدای اذان من برای نماز بیدار شود میارزد.
والفجر هشت در خاک عراق مفقود شد. بیست و هفت سال بعد خواستند منطقه را تفحص کنند. روز آخر ماه ذی الحجه بود. گفتند فردا اول محرم است. بد نیست توسلی به سیدالشهدا داشته باشیم. بعد از توسل و روضه و با چشم اشک بار که کار را شروع کردند سرخی پرچم کوچک سه گوشی نظرشان را به خود جلب کرد. خاک را آهسته کنار زدند. روی پرچم نوشته بود یا ثارالله. زیر آن بدن مطهر شهیدی بود که زیر لباس نظامیاش پیراهن مشکی پوشیده بود. مدارک هویتی اش هم کامل بود؛ حسن درستی از بابل.
خبر در شهر پیچید. پوستر شهید همه جا پخش شد. همه جا حرف از حسن بود. حسن باز هم مؤذن شهر شد. یکبار دیگر رایحه جهاد و ایثار و شهادت در کوچه پس کوچههای شهر پیچید. خیلیها میگفتند ما خواب بودیم بازگشت پیکر حسن، بیدارمان کرد.