loading...

اشک آتش

Content extracted from http://ashkeatash.blog.ir/rss/?1738333544

بازدید : 1
پنجشنبه 24 بهمن 1403 زمان : 12:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اشک آتش

با راهیان نور از فکه تا دوکوهه +تصاویر - مشرق نیوز

از فتح المبین به سمت فکه، جاده‌‌‌ای مرزی قرار دارد که آسفالتش خوب نیست و پر از دست انداز است. بارها با اتوبوس از آن مسیر تردد داشته ام. شب اصلا به درد رفت و آمد نمی‌خورد. گاهی ماشین‌های مربوط به اهالی منطقه هم داخل جاده می‌آیند که خیلی باید مراقب بود. ما که می‌رفتیم زیاد رفت و آمد نبود اما خب بابت چاله چوله‌هایش باید آهسته می‌راندیم. بین راه چشممان به قطاری از خودروهای مدل بالا افتاد که توسط بیش از ده موتور سنگین اسکورت می‌شدند. اصلاً نتوانستیم تشخیص بدهیم متعلق به کی و کجا هستند. یک آمبولانس هم وسطشان بود. به پسرم که پشت فرمان نشسته بود گفتم اعتنا نکن و برو وسطشان. ما رفتیم وسطشان کمی‌بعد یک تویوتای دو کابینه هم از جاده‌‌‌ای فرعی تر به وسط آنها آمد. انگار بیسیم زدند که همه بایستند. کل قطار ماشین‌ها و موتورها ایستادند تا ما رد شویم. نزدیکی یادمان فکه ایست بازرسی ارتش بود. از دور دیدیم جلوی چند خودروی شخصی را گرفته و اجازه عبور نمی‌دهد. فقط اتوبوسهای راهیان نور می‌توانستند رد شوند. ما که رسیدیم همزمان قطار خودرویی و موتوری مذکور هم از راه رسید. سربازها با تعجب نگاه می‌کردند. اول از همهآمدند سراغ ما که پراید فرسوده مان آن وسط شبیه وصله‌‌‌ای ناجور بود. شیشه را دادم پایین گفتم این موتوری‌ها اسکورت ما هستند. هم سرباز خندید هم مسئول آن موتوری‌ها که پیاده شده بود. سرباز اجازه عبور نداد و گفت حکم ندارید نمی‌شود. قطار خودرویی و موتوری از تهران حکمی‌داشتند نشان دادند و رفتند. چند اتوبوس راهیان هم آمدند حکمشان را نشان دادند و رفتند. ما و چند خودروی شخصی همچنان ایستاده بودیم. پیاده شدم با سرباز صحبت کردم که مومن خدا! من بیست سال اتوبوس آوردم در این جاده حالا یکبار خانواده خودم را میخواهم رد کنم. میخواهیم برویم یادمان شهید آوینی. شماره‌‌‌ای داد و گفت با سردار صحبت کن. الحمدلله طرف گوشی را برداشت و خودم را معرفی کردم. حساس شد که دقیقا کجا هستم و چرا جلویم را گرفته اند. بعد گفت گوشی را بده به سرباز. کمی‌تشر زد صدایش می‌آمد. سرباز گفت شماره پلاک و تلفنت را بده و برو. ما راه افتادیم، آن خودروهای شخصی که قبل از ما ایستاده بودند با حسرت نگاهمان می‌کردند. البته یکی دوتای آنها را کمی‌بعد در یادمان فکه دیدیم. معلوم شد بالاخره آنها هم توانستند از آن خان گذر کنند. توی راه فکه از شهید روحی گفتم. فرمانده بابلی گردان ارتش که اواخر جنگ در این منطقه اسیر شد و آب نخورد تا به بقیه نیروهایش هم آب بدهند و افسر بعثی از لج این مردانگی او، تیر خلاص زد و با تانک از روی سرش رد شد. از سید مرتضی آوینی، عملیات والفجر مقدماتی که در سالگردش قرار داشتیم، شهید عطاءالله مجید، وضعیت رمل، ناجوانمردی منافقین در این عملیات و... هم برای بچه‌ها صحبت کردم. فکه شکر خدا بکر مانده و حال و هوایش دل آدم را می‌لرزاند. بعدش راه افتادیم طرف کانال کمیل که فاصله چندانی با این قسمت از فکه ندارد. بچه‌ها الحمدلله خودشان مطالب مرتبط با شهید ابراهیم‌هادی را از قبل مطالعه کرده بودند. ظهر شده بود. باید می‌رفتیم طرف پایانه مرزی چذابه. به شهدای فکه قول دادم اگر ردیف شود و امروز بروم کربلا به نیابت همه شان گام بر هم خواهم داشت. این وعده البته برای دلخوشی و قوت قلب خودم و خودشیرینی پیش شهداست. کیست که نداند شهدا در جوار اباعبدالله، مست شراب طهور وصال هستند.

تعداد صفحات : 4

آمار سایت
  • کل مطالب : 41
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 18
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 144
  • بازدید کننده امروز : 143
  • باردید دیروز : 334
  • بازدید کننده دیروز : 335
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 490
  • بازدید ماه : 3416
  • بازدید سال : 4800
  • بازدید کلی : 88972
  • کدهای اختصاصی