مرد و درد
متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است. سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83
3
روی خاک نشست. زانوهایش را بغل زد و به چشمان او خیره شد. دوست داشت بپرد و او را آغوش بگیرد و مثل آن روزها آن قدر فشارش دهد تا صدای استخوانهایش را بشنود. میخواست ببوسدش؛ اما میترسید. میترسید این بار دیگر تحویلش نگیرد. نگران بود که نکند دیگر حتی نیم نگاهی هم به او نیندازد. مرد، مشتی خاک را در دستش فشرد. خاک از لای انگشتانش بیرون زد. مشتش را بالا برد و بازش کرد. با فوتی محکم خاکها را در هوا پاشید. فوتش هم داغ بود، مثل صورتش که گُر گرفته بود. خودش این را به خوبی حس میکرد. مرد، رویش را برگرداند تا شاید او متوجه خیسی چشمانش نشود. پیش از این بارها او را بغل زده بود، سر بر روی شانههایش میگذاشت و میگریست؛ اما حالا دوست نداشت او حتی اشکهایش را هم ببیند. عمامه اش را در آورد و روی خاک گذاشت. موهایش به پوست سر چسیبده بود. آنها را با دست نوازشی کرد و چشم به آسمان دوخت. دوست داشتن آسمان را هم از او یاد گرفته بود. هم آبی زلالش و هم تیرگی ابرهایش را دوست میداشت. همه چیز را از او یاد گرفته بود. حتی طلبه شدنش را. در ایلام بود که با او آشنا شد. ساواک ایلام را که میخواستند بگیرند، او را دیده بود که پیشاپیش بقیه حرکت میکرد و زودتر از همه وارد ساختمان شد. همان وقت بود که مجذوبش شد. بعدها که فهمید او به کردستان رفته، راه افتاد و خودش را به او رساند. سنندج آن موقع دست کوملهها بود. آنها به کسی رحم نمیکردند. اگر پاسداری را میدیدند، حمله میکردند. یک بار رانندهای که برای پاسدارها غذا میآورد را گرفتند و یک چشم و یک دست و یک پایش را جدا کردند. خیلیها اسم سنندج را که میشنیدند مو برتنشان سیخ میشد؛ اما شنید که او خودش داوطلب شده و با هفت هشت تا از بچههای مازندران آمده به سنندج. مرد این را میدانست. میدانست که او از آن طلبههای پردل و جرات است. شنیده بود او از هواپیما که پیاده شد وصیت نامه اش را هم داد به دوستانش. میدانست که دیگر بازگشتی در کار نیست. به او گفتند« تو متاهل هستی، نباید در کردستان بمانی.» اما او ذوق و شوقش از مجردها هم بیشتر بود. آن قدر اصرار کرد تا با ماندنش موافقت کردند. قبل از اعزام، اسم پنجاه شصت نفر از فقرا را داد دست دوستانش. حتی آن پیرمرد کاروانسرای مستعد را هم فراموش نکرده بود.
سفارشهای لازم را کرد. خانواده را به خدا سپرد و رفت کردستان. به دوستانش نماز میت یاد میداد و میگفت: «هر کی شهید شد براش بخونیم.» اما خودش میدانست که آنجا فقط منتظر او هستند.
مرد خودش را روی خاک جا به جا کرد. نفسی از سینه بیرون داد. یادش آمد شب آخر را که به او گفته بود: « تو واسه چی اینجا اومدی؟ حیف نیست؟» او، که از این نصیختها خسته شده بود این بار با ناراحتی نگاهی کرد و زیر لب خواند: «لقاء الله عند الملیک المقتدر.» مرد چند بار این جمله را در دهانش مزمزه کرد. تنش لرزید. آخرش هم ته دلش شنید که انگار یکی میگفت: انا لله و انا الیه راجعون.
مرد اشک چشمانش را با آستین پاک کرد. به درختی تکیه داد و باز به فکر فرو رفت. دوست نداشت خاطراتش را به همین راحتی فراموش کند. او با این خاطرات زندگی میکرد. همین خاطرات او را از غرب تا شمال کشانده بود. یادش آمد آن موقع بچههای قدیمیتر خیلی از او تعریف میکردند. میگفتند او با آقای ناطق در کمیتهی استقبال از امام بود. بعد هم شد جزو محافظین مخصوص امام. اما با آن سوابقی که داشت هیچ مسئولیتی را قبول نکرد. آمد و شد عضو ساده سپاه بابل. فکر میکرد این طوری بهتر میتواند به انقلاب خدمت کند. هم مسئول فرهنگی بود و هم گزینش. میگفتند خیلی سختگیر است. دوست داشت فقط بچههای مخلص انقلاب بتوانند لباس سپاه را تن کنند.
خودش مثل بقیه، نگهبانی میداد. لباسهای سبز سپاه را میپوشید. عمامه را سر میگذاشت و اسلحه را محکم به دست میگرفت و قدم میزد. این طور مواقع، خیلی جدی بود. تمام اصول انظباطی را رعایت میکرد. هر چند قدم که بر میداشت، بر میگشت و پشت سرش را میپایید.
یک شب در سنندج از خاطرات همراهی اش با امام تعریف میکرد. شبهایی که به عنوان محافظ، پشت بام خانه امام قدم میزد و زیر چشمی، امام را تماشا میکرد. پیرمرد را میدید که به راحتی و با آرامش، وسط حیاط، روی تخت میخوابد. نیمههای شب بلند میشود و نماز میخواند. او اینها را که تعریف میکرد، گریه اش میگرفت. میگفت: «امام فرشته است. ما نگران جان امام بودیم؛ اما خودش بیخیال میخوابید. انگار نه انگار که این همه دشمن داره.»
چند بار رفته بود نزدیک امام. میخواست دست ایشان را ببوسد؛ اما ابهت نگاه امام باعث شد که دست و پایش را گم کند و اصلا یادش برود که برای چه جلو رفته است.
او به خاطر شکستگی قفسهی سینه اش دیگر نتوانسته بود به محافظت از امام ادامه دهد و این موضوع، از تلخ ترین خاطرات زندگی او بود.
پایش را که به سنندج گذاشت، روحیهی بچهها را هم عوض کرد. با همه شوخی میکرد. میگفت و میخندید. به موقعش هم، همه را جمع میکرد و با کمیل و ندبه و توسل، اشکشان را در میآورد. روزها لباس کردی میپوشید و میرفت داخل دکهای که مقابل سپاه سنندج کاشته بودند. آن جا مینشست و با مردم صبحت میکرد. از اسلام و انقلاب میگفت و سوالهای آنان را جواب میداد. حقیقت آمریکا و اسراییل را افشا میکرد. خیلی وقت میگذاشت و با ضد انقلابها سر و کله میزد. خیلی از جوانهای کُرد از رفتار او خوششان میآمد. میگفتند: « کوملهها شما را خون خوار میدونن؛ اما شما به راحتی با ما صحبت میکنین و میخندین.»
ضد انقلاب این چیزها را میدانست. جاسوسها این اخبار را به کوملهها میرساندند.
او مردم سنندج را خیلی دوست داشت. میگفت: « کُردها آدمهای پاکی هستن... دشمن روی ذهن اینها کار کرده.» روزش را این طور میگذراند. شبها، همه که میخوابیدند، او تازه بر میخاست و خلوت میکرد. میرفت گوشهای و نماز میخواند. بعد، طوری که نگاهش به آسمان بیفتد، قرآن کوچکش را از جیب پیراهن در میآورد و زمزمهای شیرین، سر میداد. میگفت: «این قرآن، خیلی شبها تو بیابانها تنها همراه من بوده است.» قرآن را میبوسید و بر سرش میگذاشت. طوری مناجات میکرد که انگار، روزهای آخرش را میگذراند. اصلا آمده بود برای آن که دیگر بر نگردد. در شهر، احساس غربت داشت؛ اما در خط مقدم پیش رزمندههای سپاه و کردهای وفادار انقلاب، احساس خوبی داشت. آرزویش این بود که همه چیزش را برای اسلام بدهد. یک بار قرار بود با یک جیپ ارتشی به اطراف شهر بروند. چون احتمال داشت ضد انقلاب به آنها حمله کند، لازم بود یک نفر آماده فداکاری باشد و برای اینکه بقیه سالم بمانند، زود خودش را روی او بیندازد. سر این موضوع، دعوایشان شد. همه داوطلب بودند. آخرش کار به قرعه کشید. اسم او بیرون آمد. نیشخندی زد. بقیه از این که باز هم پیروزی او را میدیدند، حسودی شان میشد! وقتی برگشتند، به سرشان زد کاغذها را باز کنند. روی همه شان اسم او نوشته شده بود!
اوایل انقلاب، دو طرز فکر در طلبهها وجود داشت. عدهای میگفتند که باید بچسبیم به درس و بحث. عدهای هم معتقد بودند که با شرایطی که نظام دارد باید با چنگ و دندان از انقلاب دفاع کرد. او از دستهی دوم بود . آن موقع، حتی بعضی از انقلابیها هم میگفتند:« آخوندها ترسو هستند.» اما وقتی او را میدیدند که بی پروا، پا به سنندج گذاشت، حرف شان را پس گرفتند. میدانستند هرکس به کردستان برود، دیگر معلوم نیست که سالم برگردد.
رفتارش برای همه جالب بود. با تمام مشغلهای که داشت، ریز ترین مسائل اطرافش را زیر نظر داشت. هرچه میخواست بخرد، جنس ایرانی اش را انتخاب میکرد. به دوستانش هم سفارش میکرد که «باید از اقتصاد کشورمان حمایت کنیم.» در منزل هم این گونه بود. به خانواده اش خیلی توجه میکرد. با بچهها کشتی میگرفت تا روحیه شان به خاطر دوری او خراب نشود. در اوج گرفتاریهایش روی تربیت بچهها حساسیت نشان میداد. به همسرش سپرده بود که نگذارد بچهها برای بازی، خانه همسایههایی بروند که زیاد به مسائل دینی پایبند نیستند.
*****
باد که وزید، چند تا از برگها، چرخی زدند و روی پاهای مرد افتادند. مرد، برگی را برداشت و جلوی صورتش برد. بوی پاییز میداد. احساس کرد سردش شده. عبایش را دورش پیچید. یاد آن زمستان یخ زده سنندج افتاد. چند سالی از آن حادثه تلخ میگذشت. اما مرد همه چیز را خوب به یاد میآورد.
آن روز صبح، روی تختش نشسته بود و همان طور که ریشهای کم پشتش را شانه میکرد، به آینده خود میاندیشید. دوست رو حانی اش به او گفته بود که برای آینده اش باید برنامه داشته باشد. راست میگفت. شاید از این مهلکه، جان سالم به در ببرد، آن موقع چه؟
جوان بود و با استعداد، از آن بچههای پرکار ایلام بود. برای انقلاب زحمت کشیده بود. حالا هم به خاطر دوست روحانی اش به سنندج آمده بود. دوستی که برایش الگویی از یک جوان متدین و انقلابی بود. حالا همین دوستش از او خواسته بود تا برای آینده زندگی اش تصمیمیبگیرد. ته دلش میخواست اگر زنده ماند، همراه او به مازندران برود. فکر میکرد کنار او بهتر میتواند دینش را بشناسد.
از جایش بلند شد. خواست برود آینه را از جیب اورکتش در بیاورد که صدایی مهیب او را سر جایش میخکوب کرد. شیشههای ساختمان به شدت میلرزید. صدا برایش آشنا بود. فهمید که به مقر، حمله شده. ته دلش شور میزد. اسلحه را برداشت و به طرف پنجره رفت. از آن بالا کلی از نیروهای ضدانقلاب را دید که از چند طرف، در حالی که دستهایشان را به نشانه خوشحالی تکان میدادند، به سرعت میدوند و از اطراف سپاه دور میشوند. جوان معطل نکرد. اسلحه را از ضامن خارج کرد. سریع دوید و خودش را به محوطه رساند. دکه تبلیغات را دید که منهدم شده بود. گوشه و کنار، خون و تکههای استخوان، پخش شده بود. بچههای دیگر هم خودشان را رساندند و زود بر اوضاع، مسلط شدند. گویا چند نفر مجروح و یکی دو تا هم شهید شده بودند.
یکی از بچهها آمبولانس را روشن کرد تا مجروحان و شهدا را سریع به عقب برساند.
جوان در همان حال که مراقب اوضاع بود، از یکی پرسید که « چه خبر شده؟» آن پاسدار سرش را تکان داد و با حالتی پریشان که نشان میداد حادثه را با چشمان خودش دیده، توضیح داد که ضد انقلابها دست یکی از کودکان کُرد، جعبهای شیرینی داده بودند تا به بهانه جشن بدهد دست پاسدارها. آن بچه هم از همه جا بی خبر جعبه را آورد جلو. یکی از پاسدارها خواست آن را باز کند که حاج قاسم دوید تا مانعش شود. اما دیگر دیر شده بود. چاشنی بمب عمل کرد... .
جوان، یک لحظه ماتش برد. ناباورانه فریاد زد« کدام حاج قاسم؟!»
مرد پاسدار، سرش را پایین انداخت. جوان دو دستی به سرش زد. سرش گیج میرفت. همان طور دور خودش میچرخید و زار میزد. در گوشه ای از خیابان، چشمش به دو پای خون آلود افتاد که کنار جوی آب، دراز شده بود.
افتان و خیزان، خودش را به آنجا رساند. عمامهای سرخ رنگ را دید که قِل خورده بود داخل جوی آب . زانو زد. دستش میلرزید. بدنش سست شده بود. آرام چفیه را از صورت او کنار زد. چشمانش را بست و خودش را روی جنازه انداخت. نمیخواست آن چه را که دیده باور کند. سینه اش را میبوسید و میخواند: لقاء الله عند الملیک المقتدر.
نفسش بند آمده بود. بادی سرد، زمستان را به رخ او میکشید. خیالش راحت شد. دید بالاخره او هم خوابید. همان جا دراز کشید. دوست داشت همان لحظه، خوابش ببرد. برای همیشه. مرد آهی کشید و اشکهایش را با آستین پاک کرد. لباسش را با دست به آرامیتکاند.
مردمیکه از کنارش رد میشدند، زیر چشمینگاهش میکردند و در گوش هم چیزهایی میگفتند. مرد بی اعنتا به همه آنها، عمامه اش را برداشت و رفت خودش را به سنگ قبر چسباند. سنگ را بویید و بوسید. بعد هم رفت جلوتر. نشست و قاب عکس را با دست نوازش کرد. زل زد به چشمهای آبی او. عمامه را با احترام گذاشت روی سنگ قبر.
اولش میترسید؛ اما تردید را کنار گذاشت. آهسته گفت: « منم قاسم... با معرفت! تحویلم بگیر.» لبخندی زد. چشمانش را بست. دلش میخواست قاسم با همان دستهای سفیدش عمامه را بر سر او بگذارد. با همان دستهای نورانی، دستهایی که تاج خورشید را نوازش میکرد... .