مرد و درد
متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است. سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83
2
از در دیوار شهر فریاد بر میخاست. همهمهای در کوچهها و خیابانها، شنیده میشد. قم آبستن فاجعهای خونین بود. چهارراه بیمارستان (شهدا)، مقابل کلانتری مملو از جمعیت بود. جمعیتی خشمگین که در عصر هجدهم دیماه هزار و سیصد و پنجاه و شش، خود را برای صبح خون بار فردا آماده میکردند. با دخالت پلیس و همدستی ساواک، جمعیت به تلاطم در آمد.
سرهنگ جوادی، بلندگو را دست گرفت و دستور داد مردم پراکنده شوند. عدهای به این سوی و آن سوی میدویدند تا در صورت درگیری، بتوانند از خودشان محافظت کنند. سرهنگ، بادی به غبغب انداخت. او مغرورانه به تماشا ایستاده بود. گاهی با دست و گاه با فریاد، مردم را به عقب میراند. از این که میدید برخی با سر و صدای او صحنه را ترک میکنند بیشتر کیف میکرد. درلابه لای جمعیت، چشمش به جوانی خوش سیما افتاد که سر جایش ایستاده بود و همچنان شعار میداد. چند بار داد و بیداد کرد تا شاید جوان بترسد؛ اما تاثیری نداشت. او به روی خودش هم نمیآورد. سرهنگ، خشمگین شد. کلتش را درآورد و به سمت او نشانه گرفت. فکر میکرد با این کار میتواند او را فراری دهد. چشم غرّهای رفت. لبش را گزید: « برو پسر تا نزدم بدبختت نکردم...» جوان با خشم به او نگاهی انداخت. دستش را مشت کرد و به طرفش راه افتاد. سرهنگ، یکه خورد. رفتار جوان برایش غیر منتظره بود. انگشتش را روی ماشه، چسباند و با حیرت به او چشم دوخت. جوان در یک قدمیاو قرار گرفت. سینه اش را به لوله چسباند و با صلابت فریاد زد: « بزن نامرد! بزن منو بکش. وقتی به مراجع ما توهین میکنن، همون بهتر که کشته بشیم.»
سرهنگ بک قدم به عقب رفت. دستانش احساس سستی میکرد. شاید صلابت او بود که تردید را در دل سرهنگ حاکم کرد. شاید اگر میدانست این طلبه جوان که با پیراهن سفید و یقه شیخی و نعلین زرد، رو به رویش ایستاده همان کسی است که مدتها دنبالش بودند، تصمیم دیگری میگرفت. اگر میدانست این همان قاسم معروف است که صبح همین روز با لهجه شمالی فریاد میکشید و طلبهها را تحریک میکرد و به خیابان میکشاند، به این راحتی اسلحه را کنار نمیگذاشت.
عصر هفده دی که روزنامه اطلاعات با مقالهای توهین آمیز نسبت به امام(ره) در سطح کشور توزیع شد، هیچ کس گمان نمیکرد که تا دو روز دیگر، خشم مردم، دستگاه حکومت را این طور بلرزاند.
صبح هجده دی، کلاسهای درس، تعطیل بود. طلبهها وقتی برای کسب خبر، به مدرسه خان ( آیت الله بروجردی) – که بعد از تعطیلی فیضیه محل تبادل تازه ترین اخبار بود- رفتند، طلبهای سفید رو را دیدند که با تمام قدرت داد میزد: « چرا نشستید؟ مگه نمیدونید به رهبرتون توهین کردن؟...» کمیبعد، خودش با بیست نفر دیگر از طلبهها به میدان آستانه رفت و شعار داد. قاسم برای تحریک بقیه، پایش را به زمین میکوبید و از عمق جان فریاد میکشید. درگیری که شروع شد، مردم هم به آنها ملحق شدند. بعد هم به خانه مراجع رفتند. اما نوزده دی، جمعیت طور دیگری بود. رییس ساواک ترسیده بود، دستور داد مردم را به گلوله ببندند.
قاسم، شجاع تر از آن بود که با این قیل و قالها از میدان به در رود. او دیگر آبدیده شده بود. او یک انقلابی بود. بارها در شدیدترین درگیریها حضور داشت. یک بار وقتی ساواک و کماندوهای مذدور، به تجمع متعرضین در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) حمله کردند؛ قاسم با دیدن مظلومیت زائرین، خونش به جوش آمد. افسری را دید که گوشهای ایستاده. دوید و با یک حرکت سریع، او را به زمین انداخت. مامورین دنبالش دویدند؛ اما او لا به لای جمعیت رفت و ناپدید شد. کمی بعد دوباره به مقابل حرم رفت. فرجی را دید که بی سیم به دست، نیروهایش را فرماندهی میکند. مردم قم او را به خوبی میشناختند. فرجی از خون آشام ترین روسای ساواک بود که در شکنجه و قتل بسیاری از مبارزان دست داشت. قاسم خیلی عادی خود را به او رساند و ناگهان در یک فرصت مناسب با لگد به زیر شکم او زد.
فریاد فرجی به آسمان رفت. مردمیکه زیر باتوم مامورین به شدت کتک میخوردند با دیدن این صحنه، با صدای بلند، الله اکبر گفتند و جوان را تشویق کردند. مامورین خشمگین شدند و دنبالش دویدند. یکی از آنها، باتوم را محکم بر سرش کوبید. قاسم بی هوش روی زمین افتاد. مردم به دادش رسیدند و از چنگال ساواک نجاتش دادند. به هوش که آمد، میخندید دیگر به این چیزها عادت کرده بود. چندبار در بابل و قم از دست مامورین کتک خورده بود و هر بار نیز مردم نجاتش داده بودند. یک بار، موقع فرار، بالای دیوار رفته بود که تیری به پایش اصابت کرد. یک بار هم در خیابان چهارمردان قم، مامورین دندههای سینه اش را خورد کردند، ولی نتوانستند دستگیرش کنند. قاسم از این موضوع تا آخر عمر رنج میبرد. میدانست که این درد، یک روز، کار دستش میدهد. برای سلامتی اش تلاش میکرد تا بهتر بتواند به انقلاب خدمت کند. بدنش را ورزیده کرده بود. رفته بود چند کشور خارجی و انواع آموزشهای چریکی را گذرانده بود. افغانستان، پاکستان، عربستان، سوریه، اردن. مدتی را در نجف پیش امام بود. تمام عشقش شده بود خمینی. اورا که شناخت، شوقش برای مبارزه بیشتر شد. همان ابتدای ورود به قم، خود را به طلبههای عرب نزدیک کرد. مثل آنها عربی حرف میزد. مثل آنها غذا میخورد و لباس میپوشید.
در اولین فرصت به واسطه همانها از کشور خارج شد و خود را از راه اردن به عراق رساند. آن موقع، رابطهی ایران و عراق دچار تنش شده بود. در نجف که بود در منزل امام، ساکن شد. او برای انقلاب به هر کاری دست میزد. در جنبشها و آشوبهای بسیاری از شهرها، نقش کلیدی داشت. در زمان تحصن دانشگاه تهران که آیت الله بهشتی و برخی بزرگان دیگر در آن شرکت داشتند، قاسم مسئولیت حفاظت از دانشگاه را بر عهده داشت . او از آن طلبههایی بود که به خاطر انقلاب، نعلینش را به کتانی تبدیل کرده بود. رفقایش بعدها این خبرها را میشنیدند. با این حال، هربار که صحبت از کارهایش میشد، با ایماء و اشاره از کنار آن میگذشت. دوست داشت گمنام بماند. بعضی دوستانش بارها اقرار میکردند که نمیتوانند همپای او باشند. گاهی خسته میشدند. خیلی از انقلابیها هم بودند که او را نمیشناختند. حتی به او بدبین بودند. او این چیزها را میدانست؛ اما به روی خودش نمیآورد.
به حوزه که رفت، بیشتر اعضای خانواده او را طرد کردند. آن موقع، حوزوی شدن برای خانوادهها عار بود. او با مادرش صمیمیتر بود. مشکلات مالی اش شدید بود؛ اما کتابهایش را میفروخت و به فقرا کمک میکرد. به خاطر فعالیتهایش از طرف ساواک تحت تعقیب قرار داشت. خشکه مقدسها هم به خاطر مقابله فکری قاسم با آنها، او را کمونیست میدانستند؛ حتی برای کشتنش تا مشهد رفته بودند که قاسم مجبور شد به افغانستان فرار کند. یکی از همین مشکلات کافی بود تا هر کسی را از ادامه مبارزه منصرف کند. قاسم در یکی از روستاهای نزدیک افغانستان، شهید اندرزگو را ملاقات کرد. این دیدار و آشنایی با شخصیت ایشان خیلی رویش تاثیر گذاشت. او از راه بیابان خودش را به افغانستان رساند، با هزار زحمت و مکافات. مدتی هم در پاکستان بود. موقع بازگشت، گذرنامه نداشت. سوار قطار که شد، روی صندلی نشست و شروع کرد به خواندن قرآن. مامور بازرسی که آمد، قیافه او را ور انداز کرد. قاسم اعتنایی نکرد. بغل دستی اش گفت: « اومعلم قرآن است.» پاکستانیها به معلمان قرآن خیلی احترام میگذاشتند. مامور، تعظیمیکرد و رفت. قاسم هرگاه که این خاطرات را مرور میکرد، صورتش گل میانداخت و لبخندی روی لبهایش مینشست. پیش از قم مدتی در مشهد طلبه بود. آن جا هم جلساتی را راه انداخت. قبل از آن در بهشهر از شاگردان ممتاز حاج آقا ایازی (سرپرست حوزه علمیه در رستم کلای بهشهر، متوفای 1381 ه . ش) بود.
اوایل طلبگی، تا توانست بنیهی معنوی اش را قوی کرد. دوستان همرازش میدیدند که او چطور به تحصیل و عبادت اهمیت میدهد. آن جا به درجاتی رسیده بود که شاید خیلی از بزرگان اهل سلوک به این زودی به آن نرسیده بودند. چشم باطنش باز شده بود. اینهارا به کسی نمیگفت؛ اما یک بار از دهانش پرید که داخل ماشین حتی موتور و میل لنگ آن را به راحتی میبیند. یک بار احساس کرد سماوری کنارش افتاده. از جایش پرید. ترسیده بود. دوستانش به او دلداری دادند. با خانه تماس گرفت. سماوری روی پای مادرش افتاده بود. خانواده اش وقتی میدیدند که او با این که در منزل نیست، خیلی از مسائل خانواده را میداند تعجب میکردند. حال خوشی داشت. نمازهایش دیدنی بود. تا آخر عمر، سر نماز گردنش را کج میکرد. این طوری راحت تر با خدا حرف میزد. گاه در قنوت و گاه در سجده اشکهایش به پهنای صورت روان بود. با نان و ماست میساخت و اسیر شکم نبود.
تقیّد شدید او به احکام شرع و رعایت نکات مستحبی و پرهیز از مکروهات، بسیاری از دوستان انقلابی را شگفت زده میکرد. آن موقع معروف بود که افراد موجّه، یا بسیار مقدس اند که معمولا این افراد به مبارزه اعتقاد زیادی نداشتند و یا اهل مبارزه اند که اغلب آنان خیلی پای بند به مسائل شرع نبودند.
این تقسیم بندی، چندان درست نبود. دوستانش به شوخی میگفتند که او، هم مقدس است هم مبارز. این موضوع برای خیلیها جا نیفتاده بود.
وقتی احساس کرد خشکه مقدسهای شهر، تبدیل به یک جریان انحرافی شده اند؛ با آنها مقابله کرد. طاقت نداشت ببیند عدهای با ظاهر مذهبی، منکر ولایت تکوینی ائمه باشند. آنها هم طاقت نیاوردند و شایعه کردند که قاسم، کمونیست شده. به او میگفتند چشم آبی کافر! قاسم به این حرفها بی اعتنا بود. او تمام آرمانهایش را در تفکر امام میدید. برای همین خودش را وقف انقلاب کرد. برای جوانها جلسه راه انداخته بود. از خارج، اسلحه و کتابهای حضرت امام را آورده بود. برای عدهای آموزش مواد منفجره گذاشت. دستگاه فتوکپی در منزل داشت و بیانیههای امام را تکثیر میکرد. آن موقع کتاب حکومت اسلامیامام را- که ساواک برای یک جلد آن هم دردسر ایجاد میکرد- بسته بسته میآورد و توزیع میکرد. جسارت فوق العاده او باعث میشد تا دوستانش ارادت بیشتری به او پیدا کنند. وقتی شنید حاج آقا یزدانی( از پیش کسوتان مبارزه بر ضد طاغوت و از روحانیون خستگی ناپذیر شهرستان بابل) 100 جلد کتاب حکومت اسلامیدرخواست کرده، بدون معطلی تهیه کرد و برایشان فرستاد. این کار از دست کس دیگری ساخته نبود. ساواک دیگر او را شناسایی کرده بود. خیلی از مواقع، جای ثابتی نداشت.
برای خودش هیچ گاه غصه نمیخورد؛ اما وقتی میدید برخی روحانیون با انقلاب همراهی نمیکنند، برای مظلومیت امام اشک میریخت. بعد از راهپیمایی روز عاشورا در تهران که کمر شاه را شکست، امام پیام داده بود که «با شعار مرگ بر شاه، شاه دیوانه را دیوانه تر کنید.» قرار شد در بابل نیز راهپیمایی بزرگی راه بیندازند. به قاسم گفتند: « بعضی از بزرگای شهر با مرگ بر شاه مخالفن. میگن نباید آرامشو بر هم زد.» قاسم دلش شکست. اشک در چشمانش حلقه بست. نمیتوانست تحمل کند کسی روی حرف امام حرف بزند. گفت:«حالا که این طوره ما کار خودمونو میکنیم.» رفت و بلندگو آورد. میگفت: «اگه کشته بشم هم باید دستور امامو عملی کنم.»
در مبارزه با کسی رودربایستی نداشت. این کارهایش خیلیها را با او دشمن کرده بود؛ اما او اگر به تصمیمیمیرسید فارغ از همه تعلقات دست و پا گیر، انجامش میداد.
قرار شد برای چهلم شهدای نوزده دی، مجلسی در مسجد قهاریه برگزار شود، آن هم بی سر و صدا. فقط نیروهای انقلابی از این جریان خبر داشتند. نیم ساعت قبل از شروع مجلس، ساواک آمد و همه را بیرون کرد. قاسم کمیدیر به مجلس رسید. از حال و هوای مسجد موضوع را فهمید. به روی خودش نیاورد. بی توجه به اطرافش قرآن را برداشت و چهار زانو نشست. فریاد زد: «فاتحة مع الصلوات!» بعد شروع کرد به خواندن قرآن. مامورین دست و پایش راگرفتند و پرتش کردند وسط خیابان.
قاسم فقط میخندید. خوشحال بود از این که توانسته به تکلیفش عمل کند.
جدیتش در مبارزه، هیچ گاه لطافتهای روحی او را تحت الشعاع قرار نداد. خون گرم و مجلس آرا بود. صدایش را برای کسی بلند نمیکرد. خاکی بود با همه میگفت و میخندی.د کسی فکر نمیکرد که او هم ممکن است در زندگی مشکلی داشته باشد. شوخیهایش را همه دوست داشتند. دوست و دشمن، سعهی صدر او را تحسین میکردند.
به مادر سپرده بود دخترها و پسرهای دانشجو را موقع فرار از دست مامورین، به خانه اش پناه دهد. میدانست خیلی از آنها فریب خورده اند. با شاه میجنگیدند؛ اما از روی ایدههای غلط جماعت توده ای. مینشست با تک تک شان صحبت میکرد. چنان گرم میگرفت که آنها احساس میکردند او هم یکی از خودشان است. با همان حرفهای صمیمی، خیلی از جوانهای تودهای را منقلب میکرد. با آنها جلسات هفتگی راه می انداخت. بعضی از دخترهای بزک کردهی دانشجو به مادرش میگفتند: «تا الان این مدل آخوند ندیده بودیم. فکر میکردیم وقتی ناخنهای لاک زده و چهرههای آرایش کردهی ما رو ببینه و از عقایدمون مطلع بشه، ما رو تکفیر میکنه؛ اما او حتی اخم هم نکرد.» بعضیهایشان هم از مادر قاسم میخواستند که دل پسرش را به سمت آنها جذب کند! خیلی از همانها الان محجبه هستند. شاید هم گاهی برای قاسم فاتحه میخوانند.
یک شب از مسجد که میآمد، حاج آقا معتمدی، از مسجدیهای قدیمی، او را کنار کشید و خوش و بشی کرد. بعد هم رفت سر اصل مطلب. گفت: « تو دیگه وقت آستین بالا زدنت شده...»
قاسم خجالت کشید. لپهایش گل انداخت. پایین را نگاه کرد. احساس میکرد صورتش داغ شده. حاج آقا گفت: « اگه مایل هستی بیا داماد من بشو.» قاسم خجالت را کنار گذاشت. گفت: «آقای معتمدی! مگه دخترتون ایرادی داره؟!... من که تو هفت آسمون یه ستاره هم ندارم. نه خودم پولی دارم و نه خانواده ام با من جور هستند.» حاجی تبسمیکرد و گفت: « پسر خیالت راحت باشه، ما از تو چیزی نمیخوایم.» او به همین راحتی زن برد. هربار که با هیجان، این جریان را تعریف میکرد، پشت سرش هم میخواند: « من کان مع الله کان الله معه ». روز عروسی به اصرار شیخ جواد محامدی برای همیشه، عمامه را به سرش گذاشت. لباس هیچ وقت نتوانست محدودش کند. قاسم با همان کفشهای کتانی تا آخر، سرباز انقلاب ماند.
یک اتاق در قم اجاره کرد. اتاقی که فقط به اندازهی خوردن و خوابیدن دو نفر جا داشت. با این حال میرفت پیش رفقایش عذر خواهی میکرد. دلش پیش آنها بود. میگفت: « شما غذای ناجور حجره را میخورید و من از غذاهای خوب منزل استفاده میکنم.» هر وقت برایش مقدور بود از خانه برای دوستانش غذا میبرد. همین کارهایش، باعث میشد در دل همه جا باز کند. میرفت به علمای تبعیدی سرکشی میکرد. خودش پیش از این بارها طعم غربت را چشیده بود، آیت الله مشکینی را مثل یک پدر میدانست. او را دوست داشت و رابطهای قلبی بینشان برقرار بود. در کلاسهای درس آیت الله مشکینی که استاد فقه و تفسیر و اخلاق بود، سر تا پا گوش میشد.
شخصیت مستقل و محکمیداشت و همین ویژگی باعث میشد عدهای دوستش داشته باشند و عدهای هم از او متنفر باشند؛ اما او به همان اندازه که دشمن داشت، دوست هم داشت. اگر بعضی از بچههای محل از پشت سر برایش گوجه میانداختند، خیلیها هم نازش را میخریدند.
ازدواج که کرد عوض نشد. عبادتش ترک نشد. نوافل را تا آخر عمر میخواند. باز هم در نماز گردنش کج میشد. مبارزه اش را هم ادامه داد. همسرش را خیلی دوست داشت. همه جا از او تعریف میکرد. هر جا میرفت اول دلش برای او تنگ میشد، اما راهی را انتخاب کرده بود که باید تا وجب آخرش را گز میکرد. همسرش این را میدانست. با شهریه نا چیز طلبگی میساخت. او قاسم را تا آخر همراهی کرد. یاسر و سمیه را بغل میزد و تنهایی شان را با لالاییهایش پر میکرد. قاسم میگفت: « با این همسری که من دارم خیالم از بابت همه چیز راحت است.» زن میدانست شریک زندگی مردی شده است که با مرگ، یک خانه فاصله دارد. او تمام عشقش را برای قربانی آورده بود. او «بله» اش را به تمام رنجهای زندگی با یک طلبه انقلابی گفته بود.