داخل فروشگاه صدای جرّ و بحثی نظرم را به خود جلب کرد. پدر و دختری بودند که با صدای نسبتا بلند، بگو مگو میکردند. دختر به نظر هشت یا نه ساله میآمد. چیزی برداشته بود که پدر اصرار داشت خوردن آن اشتباه و مضرّ است و دختر هم زیربار نمیرفت. میگفت مگر تو میخواهی بخوری؟
چیزی میخواستم که باید به آن سمت میرفتم. پدر با دیدن من انگار ناجی و همراهی پیدا کرده بسته پفیلا را از سبد خرید بیرون آورد و گفت: آقا شما بگو! خوردن این چیزها مضرّ نیست؟ داخل چرخ خریدش را نگاه کردم. پسته و بادام هندی هم بود. گفتم: پسته و بادام از این چیزها بهتر است. بعد آرام به گونهای که دختر نشنود زیر گوش مرد گفتم: کلاً مانع خوردنش نشو! بگو مثلا ماهی یک یا دوبار بیشتر از این خوراکیها نخور. بالاخره او هم بچه است و دست بچههای همسن و سال و حتی بزرگترها یا در تلویزیون میبیند. نمیشود کلا منعش کرد که برایش عقده بشود.... مرد انگار راه حل خوبی پیدا کرده سریع رو به دختر کرد و گفت الان اشکال ندارد ولی تا یکماه بعد از این خبرها نیست....
راستش حرف دیگری هم در دلم ماند که نشد به پدر دختر بگویم. مرد حساب! اینطور مسائل را باید قبل تر در خانه حل میکردی نه وسط فروشگاه و مقابل چشم این همه آدم. خاطره تلخ بگو مگوی امروز مقابل مردم بعید است حالا حالاها از ذهن این دختر بچه پاک بشود.